مادر بزرگ
عصر روز جمعه رفتیم بیمارستان تا کار های ترخیص مادر بزرگم را انجام بدیم...
چند روز پیش خورده بودن زمین و باتوجه به شکستگی پا نیاز بوده عمل بشن که خدا را شکر عمل موفقیت آمیزی داشتن
تو این مدت که بیمارستان بودن خیلی ازشون دور بودیم و چقدر دلتنگ و نگرانشون بودیم
گاهی وقت ها پیش میاد که وقتی تو چشم یک عزیزی نگاه میکنیم خیلی قدر اون لحظه را درک میکنیم، و چقدر بد که این لحظات خیلی کم و شاید گاهی دیر هستن، کاش همه ما آدم ها همیشه قدر عزیزانمون را بدونیم و یادمون نره چقدر نیازمند وجودشون هستیم، گاهی بشینیم کنارشون و با تمام وجود بهشون بگیم تو فقط باش...
کاش هیچ موقع باعث نارحتی عزیزانمون نمیشدیم، هیچ موقع از اون ها طلب کار نبودیم، بیشتر براشون وقت میذاشتیم و بیشتر بهشون محبت میکردیم، بیشتر کمکشون بودیم، بیشتر ازشون تشکر می کردیم و بیشتر دعاشون میکردیم
قدر عزیزانمون را بدونیم و براشون وقت بذاریم ...
- ۹۹/۰۳/۲۵
خیلی تذکر به جایی بود مرتضی جان. آفرین ادامه بده